اینو تقدیم میکنم به همه اونایی که صادقانه دوست میدارند. و برای آنکه مرا به دریاچه نقره ای برد جایی نزدیک همین مرداب...
این مطلب ادامه مطلب قبلی است شاید.اون رو هم بخونید.
بی آنکه خود خواسته باشی
یا حتی بدانی
در آن دورجای تکیه گاهم بودی
حتی اگر میعادها دورا دور
ودیدارها دیرا دیر بوده باشد
زیرا تو خوبی
تو پاکی
دروغ نمیگویی
تو سرچشمه پاکی در کویر
ومن کبوتر خونین بال که زخمهایم را در آن میشویم
و قلبت همچون آیینه صافی است
من از شعرم آیینه ای میسازم
و در برابر آیینه ات میگذارم
و از انعکاس تو در توی آیینه ها
دریاچه ای نقره ای میسازم
آنگاه در کنار دریاچه مینشینیم آرام
تو ترانه ای قدیمی را سر میدهی
ومن تکه های ماه را در سطح آب میشمارم
تا آن لحظه که ماهی قرمز یقین
آن "ماهی گریز"
از لابلای انبوهی خزه های اعماق دریاچه
راهی بسوی قلبت بجوید
و تو دیگر از مرد شاعر
هراسی در دل نداشته باشی
رضا-اسفند ۸۲
دمی با دوست در خلوت به از صدسال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم ...
ممنون که به ما سر زدی و نظر دادی.
هی!
فراموش که نکرده ای: اینجا خشکسالی ست...
salam reza jan...sheret kheili ghashang bood,
شعر قشنگی بود.
اه هوای تازه
هر چی بیشتر میگذره بیشتر باورم میشه که باید از مرد شاعر بترسم!
دریاچه زیبایی است. من آنجا را خیلی دوست دارم. شاید بی اغراق لحظه های آرامش من آنجا سپری شده است.
سلام من نمی دونم چرا واسه اون متنت نمی تونم پیام بذارم یعنی گذاشتما اشتباه اینتر زدم دیگه هر کاری می کنم نمی شه به منم سر بزن خوشحال می شم