پرچین

مجموعه شعرها

پرچین

مجموعه شعرها

رویا


حالا که جایی هستم بس دور
که وقتی میخوابم
تازه تو بیدار میشوی
آهسته به خوابم میخزی
و دیری نمیپاید
که همه خواب مرا اشغال میکنی
این فضای غریب بوی تو را میگیرد
من از تو سرشار میشوم
و صبح تو از خواب بر می خیزی

رضا-سپتامبر ۲۰۰۴



فصلی نو

از روزی که به این سرزمین غریب پا گذاشته ام روزها میگذرد.
بعد از مدتها فرصتی تا آرام گیری و مجالی تا بیاندیشی..
در وطن که همه عشقم بود چیزی به جای بنمانده تا اندوهگینش باشم.
خاطراتی که تلخ بود و بوی دروغ، خیانت و ریا داشت رهایم نمیکنند...
و در غربت اینجا همه چیز زیبا و افسون کننده است. اما نه برای من...
صبور باش دل غمگین. صبور باش...
....
....

(بهم گفتی وقتی تلخی ننویس. اگه اینطور باشه هیچوقت نباید بنویسم که..)




آخرین ساعات

اشک میریزیم . برای روزهایی هیچ خوب نبود. خنده داره نه؟
شاید برای این اشک میریزیم که روزهایی که گذشت میتونست خوب باشه و نشد. میتونستیم مهربونتر باشیم و نبودیم. میتونست....
بهر حال روزها گذشتند. فرصتها از دست رفت. و امروز زیر انبوهی خاطرات تلخ کمر خم کرده ایم.
اشک میریزیم نه برای روزهای بد. برای روزهایی که از دست رفت..

-----------------------------

دو روز دیگر میهمان این خاکم که بهش عشق میورزم. جایی که عذابم داد ولی من دوستش دارم.
اشک میریزم برای سالهای دراز اینجا بودن. اینجا بزرگ شدیم. اینجا عاشق شدیم. آرزوهایمان اینجا دفن شده. و مردگانمان اینجایند. بقول بامداد چراغمان در این خانه میسوزد.
اشک میریزم نه برای این سالهای سیاه رنج. برای سالهایی که میتوانست خوب باشد اما نشد.

------------------------------

نه خوشحالم از رفتنم و نه غمگین. مدتهاست که "چیزی فسرده است اینجا در سینه در تنم".
تقدیر مرا بهر سو که میخواهد میکشاند. و من تسلیم بی چون چرای آنم.

-------------------------------

گلایه ای نیست. از هیچکس. همه آنها که دوستم دارند و آنها که دشمنم میپندارند بدانند که من دوستشان دارم. از کسی کینه ای با خود سوغات نمیبرم.
نمیخواهم بدیهایم را ببخشایید. شاید با این احساس راحتترید. اما دوست داشتم بدیهایم دیگر موجب رنج شما نباشد.

--------------------------------

دریچه

این شعر را یکی به من هدیه کرد. کسی که چون دریچه ای روبرویم بود


دریچه ها

 

ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه زهر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

 

 

عمر آینه بهشت، اما... آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست،

زیرا یکی از دریچه ها بسته ست

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد..

 

مهدی اخوان ثالث

چشمهایی که بازند ولی نمیبینند.

رو در روی من ایستاد. پرسید: شما از اینجا میرید؟ چشمهایش که سرخ شده بود حالا دیگر پر از اشک شد. صدایش آشکارا میلرزید: ... میدونید؟... من شما رو خیلی دوست دارم.
خوب که به چهره اش نگاه کردم نمایش کاملی بود از معصومیت و زیبایی!
گویی اولین بار بود که او را میدیدم. تا بحال متوجه اینهمه زیبایی و احساس نشده بودم.
 خدا میداند تا روز رفتن چند بار باید فرو بریزم.
 

یه دوست که از آسمون میاد

- تا ۲۴ روز دیگه از ایران میرم. از دوستان زیادی جدا میشم. اما حسن دوستان مجازی اینه که هیچوقت از آدم دور نمیشن. هر جای دنیا باشی بازم به همدیگه دسترسی داری.



این رو هم که برای یه عزیز گفتم تقدیم میکنم به همه اونائی که به من محبت کردند و من دوستشون دارم و هیچوقت فراموششون نمیکنم حتی اگه اونطرف دنیا باشم:


دریاچه نقره ای


بی آنکه خود خواسته باشی

یا حتی بدانی

در آن دورجای تکیه گاهم بودی

حتی اگر میعادها دورا دور

ودیدارها دیرا دیر بوده باشد


زیرا تو خوبی

تو پاکی

دروغ نمیگویی

تو سرچشمه پاکی در کویر
ومن کبوتر خونین بال که زخمهایم را در آن میشویم
و قلبت همچون آیینه صافی است

 

من از شعرم آیینه ای میسازم

و در برابر آیینه ات میگذارم

و از انعکاس تو در توی آیینه ها

دریاچه ای نقره ای  میسازم

آنگاه در کنار دریاچه مینشینیم آرام

تو ترانه ای قدیمی را سر میدهی

ومن تکه های ماه را در سطح آب میشمارم

تا آن لحظه که ماهی قرمز یقین

آن "ماهی گریز"

از لابلای انبوهی خزه های اعماق دریاچه

راهی بسوی قلبت بجوید

و تو دیگر از مرد شاعر

هراسی در دل نداشته باشی


رضا-اسفند ۸۲ 




لنگرگاه آرام تو

امروز دو هدیه دارم. یه متن ساده و صمیمی برای یک دوست خوب. و یه عکس زیبا راجع به یکی از اتفاقاتی که اینروزا تو اجتماع ما افتاده.


لنگرگاه آرام تو:

چند سال پیش بود؟
من کشتی گمشده بودم در دریای طوفان و مه
چراغ لنگرگاه تو را از دور جستم
بسوی تو آمدم
در ساحلت لنگر انداختم
تو لنگرگاهی غریب بودی 
آرام ، مهربان، صمیمی
و من نجات یافتم.
...
از آنروز از ساحلت بارها به سفر رفته ام
به دریاهای دور
اما باز در انتهای سفر به ساحل تو میرسم
در هیاهوی امواج خروشان دریا
در وحشت گم شدن
کورسوی چراغ دریایی تو را میجویم در میان مه
نوری که امید در دل میکارد
....
آرزو دارم آنگاه که بازنشسته میشوم
در ساحل تو لنگر اندازم
در ساحل تو بمیرم.
در ساحل تو ذره ذره بپوسم.

رضا-مرداد ۸۳



عکس بالا مربوط به کشتی یونانی جزیره کیش است.

عکس پایین (دختر هاشم آغاجری که به دادگاه راهش ندادند) رو از روزنامه شرق وام گرفتم. :


یه شعر قدیمی

این شعر قدیمی رو خیلی دوست دارم. گمش کرده بودم. امروز وقتی اتاقمو جابجا میکردم دستنویسشو پیدا کردم:


آواز غمگین در شام آخر:

آن دست لرزان بر زخمه تار
جسم گریزان در زیر باران
آواز غمگین در شام آخر
آن چشم گریان همچون بهاران
مانند رویا در خواب شیرین
همچون ترانه در جمع یاران
هرگز ندانست در قلب من بود
مانند نوری در سایه ساران

رضا- زمستان ۱۳۷۷




Time to Say Goodbye
Alfred Gockel

راه بی برگشت





. . . من اینجا بس دلم تنگ است
  و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 
 بیا ره توشه برداریم، 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ 

( م. امید )


این روزها خیلی خسته ام. هر روز بیش از روز قبل به رفتن می اندیشم. رفتنی که در پیش رو دارم. هجرتی بزرگ. همانگونه که پدرانمان و پدران پدرانمان در انتهای روزی دلگیر در واپسین زمانهای خستگی از تلاش برای تغییر به این تصمیم اساسی در زندگی رسیدند: - فردا میرویم-

من تلاش بسیار کردم. برای تغییر کوشیدم. برای بهتر شدن. برای بهتر کردن. و امروز در اینجا به انتها رسیده ام. دیگر امیدی به تغییر نیست. همه ریشه هایم در این خاک خشکیده و پابندی بر پایم نمیبینم.  به پروازی بلند می اندیشم به مردابی دیگر . به سرابی دیگر شاید. من به هجرت می اندیشم..


 


کاش حرفی بزنی

صبح با یاد تو بر میخیزم.
نام زیبای تو را میگویم.
میخورم صبحانه.
و به امید توان یافتن از دوستی ات
میرم از خانه
روز با یاد تو ، همراه همه،
میکوشم
میخورم، مینوشم.
شب که شد، بی تابم.
تا تو را باز ببینم در خوابُ
زودتر می خوابم.
من پرم از تو، ولی دور از تو
و تو نزدیکتر از من به منی
کاش حرفی بزنی.

مصطفی رحماندوست.





تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ، خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
...
حمید مصدق


نگران چیستی؟
روزهای در پیش ؟ روزهای جدایی ؟
آن روزها هر روز در قلب تو خواهم بود
هر لحظه هر آن
جایی که سخت تنگم خواهد بود

گلهای آبی




بگذار برای مدتی با هم هیچ نگوییم. بگذاریم نگاهها سخن بگویند. چشمها . چشمها هرگز دروغ نمیگویند..



-----------------------------------
برگی از خاطرات (۳):

خانه ما وسط بیابان و باغهای بیرون شهر بود. تک خانه ای تنها در دشتی وسیع . وقتی عصرها موقع غروب روی پشت بام میرفتیم از دور شعاع چراغهای فرودگاه  را که رنگارنگ بود و سینه آسمان را میشکافت را میدیدیم. شبها صدای بوق اتومبیلهایی را که از خیابان آیزنهاور میگذشتند میشنیدیم. کارمان این بود که به هواپیما هایی که بالای سرمون رد میشد دست تکان بدهیم و هورا بکشیم...

بهار بود و دشت پر از گلهای زیبا:

-         مادر بزرگ. مادر بزرگ!

-         بعله!

-         ببین برات گل آوردم. از دم دیوار باغ ته جاده برات کندم.

-         وا! ننه جون اینا که اندازه عدس هم نیستن. چشام نمیبینه شون!

-         درسته خیلی ریزن ولی ببین رنگشون آبیه. تا حالا گل آبی دیده بودی؟

-         اقلا یه چیزی بکن بیار که بشه باهاش دوایی دارویی درست کنم ننه. مثل بارهنگ، استوخودوس،ختمی،..

-         شما هم که هرچی میبینین یا میخواهین بخوریدش یا ازش دارو درست کنید..

 

....................


-
        
مادر بزرگ. مادر بزرگ!

-         چیه باز وروجک؟

-         ببین! ببین! یه پول کاغذی  پیدا کردم.

-         وا! ببینم ننه.

-         ایناهاش!

-         بارک الله !  خوب ننه بدش به من برات نگه دارمش.

-         نه! میخوام باهاش یه ذره بین بخرم.

-         خوب باشه. ولی گمش میکنی. بده من هر وقت خواستی بهت میدم.

-         باشه. بیا. حتما بدیا!

-         حتما ننه جون. حتما.

 

.......................

 

-         مادر بزرگ؟

-         بعله!

-         پولمو میدی؟ میخوام با دوستم بریم ذره بین بخریم.

-         ذره بین چیه ننه؟

-         از این شیشه ها مثل عینک شما.

-         اینجا از این چیزا نمیفروشن.

-         مادر بزرگ! پولمو بده.

-         خوب بذار ببینم اینجا گذاشته بودم. زیر تشکم. اه! چرا نیست.

-         مادر بزرگ؟ گمش کردی؟

-         وای خاک بر سرم. گم شده.

-         شما که جایی نرفتین.

-         عیب نداره ننه. بیا این سکه رو بگیر برو برای خودت آب نبات بگیر...

-         شب که مامان بیاد بهش میگم پولمو گرفتی.

 شب مادر امد. مادر بزرگ در گوش او چیزی زمزمه میکرد. مادر خوشحال بود:

-         ... میشه اقلا قرض بقالی رو داد...

مادر مرا بوسید:

-         پسرم این اولین پولی بود که به خانه آوردی..

و من دیگر هیچ نگفتم..


کمی درنگ کن



اندکی درنگ کن

نمیبینی نفسهایم به شماره افتاده؟

به کجا چنین شتابان؟

درنگ کن

هرگاه  که راه میروی

دوان دوان هم به تو نمیرسم

بگذار با تو بیایم

اندکی درنگ کن

مجالم بده تا با تو باشم

چند گام تا به تو ، در پی تو

بگذار حضورت طعم تلخ شعرهایم را بزداید

درنگ کن

کمی درنگ کن

بگذار دمی بایستیم و به پیرامون خویش بنگریم

فراموش کرده ای؟

هدف رسیدن به جایی نبود

هدف خود رفتن بود

و در - راه-  مردن

نه در مقصد به آرامش رسیدن.

 

رضا- خرداد ۸۳
--------------------------------------------------------------------------------
برگی از خاطرات (۲)

تو بغل مادرم تو اتوبوس نشسته بودم.  غروب بود و مادر خسته. از خانه ارباب تا خونه در جنوب شهر چهار کورس اتوبوس راه بود.:

-         ایستگاه پسیان! نبود؟؟؟

-         مامان، من خوابم میاد.

-         نه پسرم. نخواب. از آخرین ایستگاه تا خونه یه عالم پیاده راهه. نمیتونم این همه راهو بغلت کنم.

-         خوب اونجا بیدار میشم. از صبح تا حالا منو توی یه اتاق کوچک قایم کردی. خسته شدم.

-         خوب میدونی که ارباب گفته نباید بچه بیاری. اگه تو رو ببینه  اخراجم میکنه.

-         پس چرا سپهر میدونه؟

-         وا! چطور میدونه؟

-         اومد پیشم. 2 ساعت با هم بازی کردیم.

-         وای! اگه به باباش بگه بدبخت میشیم.

-         نه بابا قول داد نگه. ذره بین شو اورد بازی کردیم. بهش یاد دادم چطور میشه باهاش با آفتاب آتش درست کرد.

-         وای! خاک بر سرم!

-         نترس بابا مواظب بودیم. بعدشم اون از دریا رفتنشون تعریف کرد. منم از رودخونه دهاتمون. اونقدر تعریف کردم که دلش آب شد. آرزو میکرد کاش جای من بود.

-         از فردا دیگه نمیارمت. میذارمت پیش مادر بزرگ. به جات داداشتو میارم.

-         مامان؟

-         بعله؟

-         چرا بابای سپهرینا اینقدر پولدارن و ما اینقدر فقیریم؟

-         .... یه روزم تو بزرگ میشی... درس میخونی ...پولدار میشی..

-         اما من دلم میخواد دانشمند بشم....

و بعد دیگه ... خوابم برده بود.


یه روزائی تو زندگی هست که آدم احساس میکنه که به بن بست رسیده. اون وقته که از کارای روزمره میاد بیرون. میره یه گوشه میشینه و فکر میکنه. به گذشته بر میگرده. همه چیز رو از اول مرور میکنه. از خودش میپرسه من کجا رو اشتباه کردم؟؟؟
اگه برای این سوال اساسی جوابی پیدا بشه نصف مشکل حل شده. وای به روزی که نشه جواب پیدا کرد. اون موقع باید متوجه شد یه جای کار اساسی میلنگه..
منم این روزا وسط هیری ویری و شلوغی بی اندازه سرم چند وقت یه بار میرم تو لک خودم. در جستجوی جواب به اون سوال بزرگ بالا. من کجای کارو اشتباه کردم؟ من محبت کاشتم ولی نفرت درو کردم. چرا؟
شاید جوابم حرفی باشه که توی یکی از فیلمها شنیدم. یکی در جواب اینکه بهش گفتند تو برای خیلیها فداکاری کردی گفت :" من هرگز برای کسی فداکاری نمیکنم. و از خودم و خانوادم برای دیگران نمیگذارم.
اگر برای کسی فداکاری کنی ازش طلبکار میشی. و اگر طلبکار بشی مطمئن باش از دستش خواهی داد.. "

--------------------------------------------------
برگی از خاطرات(۱):

مادر در خانه ارباب کار میکرد. برادر کوچکتر را با خود میبرد. من هنوز مدرسه نمیرفتم و با مادر بزرگ در خانه میماندیم:

- چی شده چرا گریه میکنی؟

- آخه مادر بزرگ ، پیشی خانم گذاشته رفته.
-خوب چرا جلوشو نگرفتی؟
-جلوشو گرفتم ولی رو دستم پنجول کشید.
-خوب پسرم گربه ها اینجورین دیگه. یه روز میرسه که باید برن.
-ولی من دوستش داشتم. از بچگی بزرگش کرده بودم.
-بسه دیگه. خجالت داره. مرد که گریه نمیکنه.
-مادر بزرگ، چرا مردا نباید گریه کنن؟
-برای اینکه باید قوی باشن. هیچوقت نباید گریه کنن. مگر اینکه دلشون واقعا شکسته باشه.
-پس بابای منیژه که گریه میکرد دلش شکسته بود؟
-آره عزیزم. منیژه خیلی جوون بود که تو دریا غرق شد.
-منیژه از من بزرگتر بود. همیشه بهم زور میگفت. یه روز بهش گفتم بذار سنیه هات رو که تازه داره در میاد ببینم. اونم زد تو سرم.
-وای ننه جون تو حرف خیلی بدی زدی بهش.ها ها ها...
-مادر بزرگ، نخند!  من خیلی گریم میاد. حتما دلم شیکسته. حالا چی میشه؟
-غصه نخور ننه. دل هر دو مون شکسته. بالاخره یه روز خوب میشه. یه روز که چینی بند زن که اومد از کوچه رد شه. هر دو مون میدیم دلمونو بند بزنه. بالاخره یه روز میاد...




یادگاری

<<...  وقتی میبینمت تمام سلولهای تنم به رعشه در میاد .وقتی دستمو میگیری پر از نفرت میشم..>>


ا
ین جملات زیبا هدیه یه دوسته به من در آخرین روزهای ماندنم در ایران. یکی که براش خیلی زحمت کشیدم و بقول خودش باغبانش بودم. تعجب نداره . زیباست از این نظر که تنها جملاتی بود که دروغ توش نبود.از این نظر که روز رفتن با وجدانی راحت و بدون گریه و زاری خواهد بود. قبلا هم اینا رو گفته بود اما یادم رفته بود. اینه که منم این جمله هارو قاب کردم گذاشتم  اینجا تا جلوی چشمهام باشه دیگه یادم نره. فرض میکنم هدیه تولده. درسته ۴ ماه گذشته ولی خوب یادش رفته دیگه...


-----------------------------------------------------------------------------------------------------
اینم چند تا جوک دستچین شده. نقل از رضا میرشکاری عزیز که برای گروه میل کرده:


-پرگاره بدمستی میکنه، مستطیل میکشه!

-یارو  رو داشتن میبردن اتاق عمل، ازش میپرسن: همراه داری؟ میگه: آره، خاموشش کردم! 

-همشهری ما میره مکه. وقتی برمیگرده رفقاش میپرسن: تعریف کن چجوریا بود؟ میگه: ایلده باز خدا نبود، ملت همه تو حیاط ولو بودن!

-سوسکه به خودش نارنجک میبنده، میره زیر دمپایی!

-یارو تهرونیه میره مشهد حرم امام رضا، یک نامه بلند بالا هم مینویسه که آره امام رضا جون، پنج میلیون پول میخوام، یک ماشین میخوام، یک زن ردیف میخوام و خلاصه یک صفحه پر میکنه، زیرشم مینویسه: یا امام رضا، اگه اینا رو نمیدی، بزن مارو بکش راحتمون کن. خلاصه نامه رو میندازه تو، بعد یک دقیقه نگاه میکنه به آسمون، میبینه یکی از گلدسته‌ها داره میافته روش! بدبخت پشماش میریزه و خودشو پرت میکنه یک طرف و خلاصه با هزار بدبختی جاخالی میده. بعد که خطر رفع شد بلند میشه داد میزنه: جسارته یا امام رضا، بگمونم نامه رو پشت و رو گرفتی!

-به ترکه می‌گن: بچه کجایی؟ می‌گه: بچه USA! می‌گن: یعنی چی؟ می‌گه: یونجه‌زارهای سرسبز اردبیل!

-یارو صبح از در خونه میاد بیرون، میبینه سر کوچه یک پوست موز افتاده، با خودش میگه: ای داد بیداد، باز امروز قراره یک زمینی بخوریم!

با عذر خواهی از ملیتها و همشهریهای خوبم.


دستهای تو

در اضطراب کابوسهای شبانه
و لرزشهای بی پایان
در میان تاریکی
دستهای تو را میجویم
دستهایی که مامن گرمی است..
و چشمهایت را
که چراغی است
در تو به توی گمراهی.

رضا-اردیبهشت ۸۳

خیلی خسته ام. خیلی!

باران

اینروزا خیلی سرم شلوغه. فرصت آپ کردن کم پیش میاد. امروز یه خاطره و یه دو بیتی ساده براتون هدیه دارم:

داییم خدا بیامرز خیلی قوی هیکل و بزن بهادر بود. همیشه میگفت یه دوست از زمان جوانی داشتم. اون صدای خیلی خوبی داشت ولی من زور زیادی. همیشه یه عده نوچه دور و برم میپلکیدن. اون وقتها اون همیشه پیش من کم میاورد. ولی حالا بعد از سالها میبینم که اون در طول سالها دوستان زیادی جمع کرده ولی من دشمن.
منم دلم میخواد هر چه بیشتر دوست داشته باشم و هیچ دشمنی نداشته باشم. ولی واقعا میشه؟
میشه که آدم جاییکه عصبانی میشه هیچی نگه؟
میشه که همیشه گذشت داشته باشه؟
میشه که در وضعیتهای بحرانی خودشو جای طرف مقابل بذاره و وضعیت اونو درک کنه؟
میشه خاطرات تلخ رو فراموش کنه؟
میشه آیا که آدم همه کینه ها رو دور بریزه؟
کاش میشد. ولی گاهی غیر ممکن میشه. من خودم خیلی سعی میکنم اینطور باشم ولی هنوز در بعضی موارد نمیتونم. خاطرات بد و کینه ها خیلی رنجم میده و از دستشون خلاصی ندارم.
اصلا ولش کن. میسپریمش به دست زمان. زمان التیام بخش زخمها خواهد بود...

------------------------------------------------------------------------
اینروزا بارانهای بهاری واقعا لذت بخشند. همین یکی دو ماه هوای تهران قابل تحمله. ازش کمال استفاده رو ببریم:

من دلم میخواهد ، مثل باران باشم

در شب تنهایی ، شمع یاران باشم

دست بخششگر من ، دستگیر همگان

گاه سختی و جنون ، سهل و آسان باشم





مثل باران بودن خیلی سخته. توی عمر کوتاهش چه زود فرود میاد. یکسان برای همه. با خودش زشتیهارو میشوره و سبزی و زندگی رو به ارمغان میاره. و به خاک فرو میره. و بعد لطافت و زیبایی...
آخرین فصل سفرنامه باران این است .  که زمین چرکین است...





بگذریم یه ادعا بیشتر نیست.

امید

هیچ چیز بهتر از یک دوست خوب نیست. دوست روزهای اوج و فرود. روزهای غم و شادی. یه تجربه دارم. اگر میخواهیم دوستی مون دائمی باشه فقط یه چیز لازمه : صداقت.

برای امید. عزیز من:
----------------------------
هنگامی که خستگی جان را فرسوده
و همه پنجره ها رو به تاریکی و سیاهی باز میشود
و آخرین ذره های آتش امید در لابلای انبوه خاکسترها خاموش شده،
آنگاه که هیچ انتظاری نیست
و هیچ امیدی
از میان تودر توی وهم آلود تاریکیها
از راه میرسی
ای ناجی
ای مومن
و دستت را که پیامدار صداقت است
بسویم دراز میکنی
ای چهره ات آشنای سالها
نامت کلید رازهای سر به مهر
من ناسروده آواز غمگین شکست
من نا غنوده به بالین سرنوشت
از راه آمدی
دستم را در دستان مهربان تو میگذارم
و خود را به تو میسپارم
زیرا تو میدانی گذرگاه این بن بست را
و راهی که این شب تیره را به روز میرساند
با تو ایمان
با تو اعتماد
با تو راستی
و با تو وفاداری را دوباره باور میکنم.
و امید را.
---------------------------------------------
اردیبهشت ۸۳

تو آفتاب بودی من آفتابگردان




خوشحالم این بلاگ اسکای گازوئیلی دوباره راه افتاد. سرویس مجانی ایرانی بهتر از این نمیشه که...

این شعر و دوست دارم.و اون نقاشی رو. پس  تقدیمش میکنم به شما:



 تو آفتاب بودی من آفتابگردان  

چون جویبار بودی

                  من پونه در کنارت،

                                   سر مست و عطر افشان

تو آفتاب بودی

                    من آفتابگردان ،

                                    در جستجوی مهری بی منت و فراوان

پرچین باغهای سیب و انار بودی 

                                       من پیچکی به پایت،

                                                                با شاخه های رقصان

 در برکه وجودت در پای آبشاران

                                         نیلوفری شناور،

                                                                 خیس از حضور باران

 وقتی نسیم بودی با شانه ای بدستت

                                             من همچو بید مجنون ،

                                                                             با گیسوان افشان 

 تو همچو باد وحشی هر لحظه سر بسویی

                                                   قاصدکی رهایم،

                                                                            سرگشته و گریزان

رضا  
(تیر 82 )


بادکنک

از من به شما نصیحت هیچوقت روی آدمای بی ارزش سرمایه گذاری معنوی یا مادی نکنید. اینکار مثل باد کردن یه بادکنکه. هر چی بیشتر باد میکنه شما فکر میکنید داره پیشرفت میکنه. اما یه روز میشه که بامــــــــــب! توی صورتتون میترکه.
اونوقت شما میمونید و چشم و چال از حدقه در اومده و یه بادکنک ترکیده که دوزارم نمی ارزه....