فضای شلوغ کافی شاپ آدمو بیاد بارهای خیابونای فرانکفورت میانداخت. سر هر میز دخترا و پسرهای جوون نشسته بودن و مشغول گپ زدن بودند. بیشتر پسرا موهاشونو دمب اسبی بسته بودن و دخترا هم آستینا تا بالا تا خورده و لنز چشماشون تو ذوق میزد. گوله گوله هر قسمتی گروهی دور هم بودن و تو لاک همدیگه. اما یه نگاه گذری نشون میداد به ازاء هر یه پسر سه چهار تا دختر نشسته بودن... یاد آماری که چند وقت پیش خونده بودم افتادم و به نیکو گفتم : اگر تمام پسرهای ایرونی تصمیم بگیرند ازدواج کنند و خارج نرند و مجرد نمونن باز هم حدود ۵/۱ میلیون دختر بی شوهر میمونن. نیکو گفت بر عکس چین که بدلیل کنترل جمعیت بیشتر خانواده ها پسر دار شدن و حالا چند میلیون پسر بیشتر دارن. چطوره با هم مبادله کنیم... یادم افتاد که به چه روزی افتادیم و اینکه همین الانم باندهایی زیادی هستن که دختر ها رو ها بخاطر فقر فریب میدن و به که به کشورهای حاشیه میفرستن. همین ملخ خورایی که تا دیروز تو بیابونا پرسه میزدن حالا .... از این افکار حالم گرفته شد و رفتم تو لک. نیکو متوجه شد. یه عکس در آورد و نشونم داد. خودش بود که میون دهها خارجی تنها ایرانی بود که مقاله علمیش قبول شده بود و داشت ارائه میکرد و همه سراپا گوش بودن. با خودم گفتم هنوزم چیزایی هست که به آدم قوت قلب میده و نمیشه کاملا نا امید بود.... |