شمع ، نان و شراب


( ایثار کن،
آنرا که دوست میداری ایثارش کن
برای انکه بدست آوری راهی جز از دست نهادن نیست.)
این درسی بود که ترا آموخته بودند،
بی آنکه بدانی استادت که بود...
آنگاه هر آنچه داری نثار میکنی
قطره قطر ذوب میشوی تا شمعی باشی در تاریکی نگاهش
...
پس روزی میآید که دیگر هیچ در بر نداری. هیچ.
پس از جان خود به میان میگذاری
بی هیچ تردیدی
خون خود را شرابی میسازی
و جسمت را نان
:آخرین قطره جانم بکام تو باد...
آنگاه که آرام آرام نان را میجود
و شراب را مزمزه میکند
نگاهش در میان جمع میچرخد
در جستجوی چیزی است شاید
و یا کسی
نگاهش در میان جمع میچرخد
بی آنکه در عبورش از تو حتی لحظه ای توقف کند.
بیهوده خود را در مسیر نگاهش قرار مده
تو نیستی که ببینندت
تونیستی.
یادت نیست که تو همه نان شدی و شراب؟