میان من و مرگ، پرچین سبزی ست که پیچک کهنه ای آن را می پوشاند هر بار که از کنار آن رد می شوم شاخه های انبوه را کنار می زنم تا آن را بهتر ببینم ولی آفتاب، چشم هایم را کور می کند برگی را باز می کنم و چون کف بینی کهنه کار بر خطوط در هم آن خیره می شوم صدا نمی آید و من از خود می پرسم: " چه کسی این پیچک را کاشته است؟ " و پیش از این که رهگذران ِ دیگر مرا انگشت نما کنند گرد لباس خود را می سترم و به راه خود می روم.
مجید نفیسی ۳ مهر ۱۳۸۲
|