باران

اینروزا خیلی سرم شلوغه. فرصت آپ کردن کم پیش میاد. امروز یه خاطره و یه دو بیتی ساده براتون هدیه دارم:

داییم خدا بیامرز خیلی قوی هیکل و بزن بهادر بود. همیشه میگفت یه دوست از زمان جوانی داشتم. اون صدای خیلی خوبی داشت ولی من زور زیادی. همیشه یه عده نوچه دور و برم میپلکیدن. اون وقتها اون همیشه پیش من کم میاورد. ولی حالا بعد از سالها میبینم که اون در طول سالها دوستان زیادی جمع کرده ولی من دشمن.
منم دلم میخواد هر چه بیشتر دوست داشته باشم و هیچ دشمنی نداشته باشم. ولی واقعا میشه؟
میشه که آدم جاییکه عصبانی میشه هیچی نگه؟
میشه که همیشه گذشت داشته باشه؟
میشه که در وضعیتهای بحرانی خودشو جای طرف مقابل بذاره و وضعیت اونو درک کنه؟
میشه خاطرات تلخ رو فراموش کنه؟
میشه آیا که آدم همه کینه ها رو دور بریزه؟
کاش میشد. ولی گاهی غیر ممکن میشه. من خودم خیلی سعی میکنم اینطور باشم ولی هنوز در بعضی موارد نمیتونم. خاطرات بد و کینه ها خیلی رنجم میده و از دستشون خلاصی ندارم.
اصلا ولش کن. میسپریمش به دست زمان. زمان التیام بخش زخمها خواهد بود...

------------------------------------------------------------------------
اینروزا بارانهای بهاری واقعا لذت بخشند. همین یکی دو ماه هوای تهران قابل تحمله. ازش کمال استفاده رو ببریم:

من دلم میخواهد ، مثل باران باشم

در شب تنهایی ، شمع یاران باشم

دست بخششگر من ، دستگیر همگان

گاه سختی و جنون ، سهل و آسان باشم





مثل باران بودن خیلی سخته. توی عمر کوتاهش چه زود فرود میاد. یکسان برای همه. با خودش زشتیهارو میشوره و سبزی و زندگی رو به ارمغان میاره. و به خاک فرو میره. و بعد لطافت و زیبایی...
آخرین فصل سفرنامه باران این است .  که زمین چرکین است...





بگذریم یه ادعا بیشتر نیست.