یه روزائی تو زندگی هست که آدم احساس میکنه که به بن بست رسیده. اون وقته که از کارای روزمره میاد بیرون. میره یه گوشه میشینه و فکر میکنه. به گذشته بر میگرده. همه چیز رو از اول مرور میکنه. از خودش میپرسه من کجا رو اشتباه کردم؟؟؟
اگه برای این سوال اساسی جوابی پیدا بشه نصف مشکل حل شده. وای به روزی که نشه جواب پیدا کرد. اون موقع باید متوجه شد یه جای کار اساسی میلنگه..
منم این روزا وسط هیری ویری و شلوغی بی اندازه سرم چند وقت یه بار میرم تو لک خودم. در جستجوی جواب به اون سوال بزرگ بالا. من کجای کارو اشتباه کردم؟ من محبت کاشتم ولی نفرت درو کردم. چرا؟
شاید جوابم حرفی باشه که توی یکی از فیلمها شنیدم. یکی در جواب اینکه بهش گفتند تو برای خیلیها فداکاری کردی گفت :" من هرگز برای کسی فداکاری نمیکنم. و از خودم و خانوادم برای دیگران نمیگذارم.
اگر برای کسی فداکاری کنی ازش طلبکار میشی. و اگر طلبکار بشی مطمئن باش از دستش خواهی داد.. "

--------------------------------------------------
برگی از خاطرات(۱):

مادر در خانه ارباب کار میکرد. برادر کوچکتر را با خود میبرد. من هنوز مدرسه نمیرفتم و با مادر بزرگ در خانه میماندیم:

- چی شده چرا گریه میکنی؟

- آخه مادر بزرگ ، پیشی خانم گذاشته رفته.
-خوب چرا جلوشو نگرفتی؟
-جلوشو گرفتم ولی رو دستم پنجول کشید.
-خوب پسرم گربه ها اینجورین دیگه. یه روز میرسه که باید برن.
-ولی من دوستش داشتم. از بچگی بزرگش کرده بودم.
-بسه دیگه. خجالت داره. مرد که گریه نمیکنه.
-مادر بزرگ، چرا مردا نباید گریه کنن؟
-برای اینکه باید قوی باشن. هیچوقت نباید گریه کنن. مگر اینکه دلشون واقعا شکسته باشه.
-پس بابای منیژه که گریه میکرد دلش شکسته بود؟
-آره عزیزم. منیژه خیلی جوون بود که تو دریا غرق شد.
-منیژه از من بزرگتر بود. همیشه بهم زور میگفت. یه روز بهش گفتم بذار سنیه هات رو که تازه داره در میاد ببینم. اونم زد تو سرم.
-وای ننه جون تو حرف خیلی بدی زدی بهش.ها ها ها...
-مادر بزرگ، نخند!  من خیلی گریم میاد. حتما دلم شیکسته. حالا چی میشه؟
-غصه نخور ننه. دل هر دو مون شکسته. بالاخره یه روز خوب میشه. یه روز که چینی بند زن که اومد از کوچه رد شه. هر دو مون میدیم دلمونو بند بزنه. بالاخره یه روز میاد...