کمی درنگ کن



اندکی درنگ کن

نمیبینی نفسهایم به شماره افتاده؟

به کجا چنین شتابان؟

درنگ کن

هرگاه  که راه میروی

دوان دوان هم به تو نمیرسم

بگذار با تو بیایم

اندکی درنگ کن

مجالم بده تا با تو باشم

چند گام تا به تو ، در پی تو

بگذار حضورت طعم تلخ شعرهایم را بزداید

درنگ کن

کمی درنگ کن

بگذار دمی بایستیم و به پیرامون خویش بنگریم

فراموش کرده ای؟

هدف رسیدن به جایی نبود

هدف خود رفتن بود

و در - راه-  مردن

نه در مقصد به آرامش رسیدن.

 

رضا- خرداد ۸۳
--------------------------------------------------------------------------------
برگی از خاطرات (۲)

تو بغل مادرم تو اتوبوس نشسته بودم.  غروب بود و مادر خسته. از خانه ارباب تا خونه در جنوب شهر چهار کورس اتوبوس راه بود.:

-         ایستگاه پسیان! نبود؟؟؟

-         مامان، من خوابم میاد.

-         نه پسرم. نخواب. از آخرین ایستگاه تا خونه یه عالم پیاده راهه. نمیتونم این همه راهو بغلت کنم.

-         خوب اونجا بیدار میشم. از صبح تا حالا منو توی یه اتاق کوچک قایم کردی. خسته شدم.

-         خوب میدونی که ارباب گفته نباید بچه بیاری. اگه تو رو ببینه  اخراجم میکنه.

-         پس چرا سپهر میدونه؟

-         وا! چطور میدونه؟

-         اومد پیشم. 2 ساعت با هم بازی کردیم.

-         وای! اگه به باباش بگه بدبخت میشیم.

-         نه بابا قول داد نگه. ذره بین شو اورد بازی کردیم. بهش یاد دادم چطور میشه باهاش با آفتاب آتش درست کرد.

-         وای! خاک بر سرم!

-         نترس بابا مواظب بودیم. بعدشم اون از دریا رفتنشون تعریف کرد. منم از رودخونه دهاتمون. اونقدر تعریف کردم که دلش آب شد. آرزو میکرد کاش جای من بود.

-         از فردا دیگه نمیارمت. میذارمت پیش مادر بزرگ. به جات داداشتو میارم.

-         مامان؟

-         بعله؟

-         چرا بابای سپهرینا اینقدر پولدارن و ما اینقدر فقیریم؟

-         .... یه روزم تو بزرگ میشی... درس میخونی ...پولدار میشی..

-         اما من دلم میخواد دانشمند بشم....

و بعد دیگه ... خوابم برده بود.