تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ، خانه ی کوچک ما
سیب نداشت
...
حمید مصدق


نگران چیستی؟
روزهای در پیش ؟ روزهای جدایی ؟
آن روزها هر روز در قلب تو خواهم بود
هر لحظه هر آن
جایی که سخت تنگم خواهد بود