راه بی برگشت




. . . من اینجا بس دلم تنگ است
  و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 
 بیا ره توشه برداریم، 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ 

( م. امید )


این روزها خیلی خسته ام. هر روز بیش از روز قبل به رفتن می اندیشم. رفتنی که در پیش رو دارم. هجرتی بزرگ. همانگونه که پدرانمان و پدران پدرانمان در انتهای روزی دلگیر در واپسین زمانهای خستگی از تلاش برای تغییر به این تصمیم اساسی در زندگی رسیدند: - فردا میرویم-

من تلاش بسیار کردم. برای تغییر کوشیدم. برای بهتر شدن. برای بهتر کردن. و امروز در اینجا به انتها رسیده ام. دیگر امیدی به تغییر نیست. همه ریشه هایم در این خاک خشکیده و پابندی بر پایم نمیبینم.  به پروازی بلند می اندیشم به مردابی دیگر . به سرابی دیگر شاید. من به هجرت می اندیشم..