رو در روی من ایستاد. پرسید: شما از اینجا میرید؟ چشمهایش که سرخ شده بود حالا دیگر پر از اشک شد. صدایش آشکارا میلرزید: ... میدونید؟... من شما رو خیلی دوست دارم. خوب که به چهره اش نگاه کردم نمایش کاملی بود از معصومیت و زیبایی! گویی اولین بار بود که او را میدیدم. تا بحال متوجه اینهمه زیبایی و احساس نشده بودم. خدا میداند تا روز رفتن چند بار باید فرو بریزم.
|