این شعر را یکی به من هدیه کرد. کسی که چون دریچه ای روبرویم بود
دریچه ها
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد..
مهدی اخوان ثالث
این رو هم که برای یه عزیز گفتم تقدیم میکنم به همه اونائی که به من محبت کردند و من دوستشون دارم و هیچوقت فراموششون نمیکنم حتی اگه اونطرف دنیا باشم:
دریاچه نقره ای
بی آنکه خود خواسته باشی
یا حتی بدانی
در آن دورجای تکیه گاهم بودی
حتی اگر میعادها دورا دور
ودیدارها دیرا دیر بوده باشد
زیرا تو خوبی
تو پاکی
دروغ نمیگویی
تو سرچشمه پاکی در کویر
ومن کبوتر خونین بال که زخمهایم را در آن میشویم
و قلبت همچون آیینه صافی است
من از شعرم آیینه ای میسازم
و در برابر آیینه ات میگذارم
و از انعکاس تو در توی آیینه ها
دریاچه ای نقره ای میسازم
آنگاه در کنار دریاچه مینشینیم آرام
تو ترانه ای قدیمی را سر میدهی
ومن تکه های ماه را در سطح آب میشمارم
تا آن لحظه که ماهی قرمز یقین
آن "ماهی گریز"
از لابلای انبوهی خزه های اعماق دریاچه
راهی بسوی قلبت بجوید
و تو دیگر از مرد شاعر
هراسی در دل نداشته باشی
رضا-اسفند ۸۲