خواب دیدم از انتهای دالانی دور صدایم میکنی
صدایت در انعکاس دالان میپیچید و تکرار میشد
و من هر چه میرفتم به انتهای دالان نمیرسیدم
به آن جنگل رفتم
جایی آنسوی دریاچه نقره ای
دیگر باران نمیبارید اما میتوانستی غوغایی را که در اعماق زمین رخ میداد حس کنی
جشن شادمانه ریشه گیاهان تشنه که سیراب میشدند
و هجوم حیات از ریشه ها به برگها
من صدای حیات را میشنیدم
راه زیادی نبود تا میعادگاه دور میعادگاه دیر
کنار جنگل کاج میان لشکر اقاقیا..
دیگر هیچ نبود جز هجوم خاطرات،
هجوم دلتنگی...
باران نمیبارید اما باد برگهای خیس را به رقص وامیداشت و بارانی از قطره های آب برگها بود.
آرامشی عجیب حکفرما بود
جز آنکه که گهگاه صدایی از انتهای دالانی بی انتها به گوش میرسید..
اوه سلام...چه عجب...بالاخره نوشتید...دارم فکر میکنم تا حالا شده هجوم خاطراتمون جز با دلتنگی و هجوم لعنتیش باشه؟؟
خوبه که باز نوشتی..موفق باشی و شاد اگرچه حس میکنم از شادی دوری...
....
و من همواره به سوی صدا در حرکت بودم..
و صدا، صدای حیات بود.. جاودانگی
رضای مهربون سلام.....کم پیدایی......متن زیبایی نوشتی...این حیات است که به زندگی حرکت و تداوم می بخشد.....بگذار آهنگش همچنان نوازشگر احساس باشد و...در پناه حق...غریب....
سلام آقا رضا.خوشم اومد بوی خیس علف و باران و حیات مبداد مرسی
از دریاچه نقره ای و آنسوتر جنگل اقاقیا نوشتی
دلم گرفت..........
سلام
چه خوش باشد که بعد از روزگاری
به امیدی رسد امیدواری
باران اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده
همیشه به یادت
سلام.در کنارطبیعت بودن مهمترین خواسته من از زندگیه.و مدتهاست که ازش دورم.باز هم از طبیعت بنویس....