------------------------------------------------------------
چون جویبار بودی
من پونه در کنارت، سر مست و عطر افشان
تو آفتاب بودی
من آفتابگردان ، در جستجوی مهری بی منت و فراوان
پرچین باغهای سیب و انار بودی
من پیچکی به پایت، با شاخه های رقصان
در برکه وجودت در پای آبشاران
نیلوفری شناور، خیس از حضور باران
وقتی نسیم بودی با شانه ای بدستت
من همچو بید مجنون ، با گیسوان افشان
تو همچو باد وحشی هر لحظه سر بسویی
قاصدکی رهایم سرگشته و گریزان
رضا- تیر 82
پر پرواز ندارم
اما دلی دارم و حسرت درناها و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماهتاب پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر به دریایی دیگر
خوشا پرکشیدن خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی!
سالهاست قصد رفتن دارم. اما همیشه رشته هایی نامرئی پابندم میکرد و توان جدایی را از من میربود. عشق به کار، به چیزی که میسازیم برای مردمان این خاک. عشق به دوستان ، همراهان، هم زبانان با دردهای مشترکمان. و عشق به این خاک که ریشه هایمان در آن است. و امید. امید به فردای بهتر، به اصلاحات ، به روز پادشاهی خرد، بر تخت نشستن آزادی. رشته های نامرئی پابستم کردند و ماندگار شدم.
امروز بر فراز قله ای که فکر میکردم بالاترین چکاد جهان است ایستاده ام. اما خود را در محاصره کوههای سربفلک کشیده میبینم که در کوره راههای پایین دره دیده نمیشدند. میبینم که قله آرزوهایم تپه ای حقیر بیش نبود در میان کوهستان.
از رشته های بندی ، دیگر چیزی بجا بنمانده. آنچه بر ما رفت حدیث درازی است. همه میدانیم. و این درد همه است.
همه دلخوشی مان وابستگیهای ظریفی بود با آنها که دوستشان داریم و دوستمان دارند و دردهای مشترک نزدیکترمان میکرد. همه دلخوشیمان. همه دارائیمان، همه هستیمان...
برایم روزهای خوبی نیستند اینروزها. روزهای بد ، روزهای داغ ، روزهای جهنمی ، روزهای آلوده. روزهای فرو ریختن باورها، فرو ریختتن اعتماد، فرو ریختن یقین. انسانهای ضعیفی هستیم ما. چنانکه با یک تلنگر همه ساخته های ذهنیمان در هم میریزد و خود را در انتهای راه میبینیم. و من امروز اینگونه ام.
مشکلات روزمره و شکستهای شغلی روحم را فرسوده و توانم را ربوده بود. وبلاگ نویسی همچو چاهی بود که سر در آن میکردم و فریادهای بی صدای خود را در آنجا میکشیدم. مکالمه با دوستان مجازی راه گریزی است برای فراموشی درد. فرسوده از درون اما هنوز برپا بودم.
شکست آنگاه اتفاق افتاد که در سر کشی روزانه به نوشته های دوستانم بطور اتفاقی متنی را خواندم که روحم را خراشید و قلبم را فشرد. متنی که در من احساس پلید تحقیر، توهین و نومیدی دمید. احساس هیچ بودن ، نبودن ، حقیر بودن. هنوز احساس هجو خنجری در میان دنده هایم با من است. و سوزش چشمهایم که با خواندنش نصیبم شد. و میدانم که بزودی از آن خلاصی ندارم...
موضوع متن مهم نیست. مهم این است که دوستان مجازی ناشناخته باشند بهتر است. در روابط واقعی اگر از درون یکدیگر آگاهی بیابیم زندگی بسیار سخت میشود. من چون صاحب متن را میشناختم اینگونه بر من گران آمد و در هم ریختم. آری گاهی ندانستن امنیت است.
امروز که رشته ها را گسسته میبینم دیگر توان رفتنم نیست. یعنی راهم نمیدهند بجائی. انروز که میتوانستم نخواستم و امروز که میخواهم نمیتوانم. اما در آرزوی مردن به رهایی هستم آنگونه که بامداد خسته گفت..
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد،پروازی نه،گریز گاهی گردد.
آی عشق آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست.
***
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی،بر حضور وهن
و دنج رهایی بر گریز حضور.
سیاهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
روزهای بد..روزهای شوم
لاله های زیبای ما در نبردی شجاعانه اما نابرابر با مرگ جان باختند.
و فردا ۱۸ تیر است.....
امروز روز خوبی نیست.واژه های خوب از ذهنم رفته اند و جای آنهارا خشم ، ریا، دروغ و پستی پر کرده اند. پس آن به که تا چندی خاموش بمانم.
شاید چیزی مثل عشق به زندگی همانطور که در این دوقلو ها میبینم و نبردشان با مرگ مرا بشوق آورد....
<سلام خانومی ! خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم ! آخه اسم من هم نیــــــــــکو است ! موفق باشید ! باز سر می زنم ! نیکو !>
این پیام دوست عزیزی است که به وبلاگ قبلی من فرستاده. در آنجا من به این اسم مطلب مینوشتم. البته نیکو نام خیلی قشنگیه و از نامهایی است که هم پسرانه است و هم دخترانه. نکته مهمی که به چشم من میخوره شکل گرفتن مفهومی بنام شخصیت مجازی یا Virtual personality در زمان رشد چشمگیر وبلاگ نویسی در دنیا و خصوصا ایرانه.
اینروزها همه با مفاهیمی چون e-business, e-commerce و حتی e-government آشنا هستند و یا لااقل به گوششون خورده. معنی اون اینه که بسیاری از مقوله های جدی زندگی مثل تجارت ، حرفه و دولت در عصر ارتباطات بصورت الکترونیکی انجام میگیره. اما کم کم کار داره به جاهای باریک میکشه و ما میبینیم که خود شخصیت انسانی هم یه جورایی الکترونیکی میشه.
مخصوصا با پدیده وبلاگ نویسی موج بزرگی در این زمینه ایجاد شده. هر یک از ما میتونه با یک نام مجازی، شخصیت مجازی و حتی جنسیت مجازی وبلاگ دلخواه خودشو ایجاد کنه و حتی تعداد خیلی زیادی دوست مجازی هم پیدا کنه. اگر خوب به وبلاگها نگاه کنیم میبینیم که سیر طبیعی زندگی در همه اونها جریان داره و همه احساسات،برداشتها و عواطف بدون پرده پوشی بیان میشه ومتقابلا جواب داده میشه. مزیت شخصیت مجازی اینه که اولا آدم هر جور که دوست داره و آرزوشه خودشو بروز میده و ثانیا همه احساسات درونیش رو بدون پرده پوشی و ملاحظات زندگی واقعی بیان کنه.
بعبارت دیگه کم کم انسان الکترونیک یا e-person هم در این دنیای پرشتاب اطلاعاتی داره شکل میگیره.
نه نه ماتریکس ۲ رو هنوز ندیدم و تحت تاثیر اون نبودم. اونجا کل دنیا مجازیه...
اینم بگم که وبلاگها کاربردهای زیاد دیگه مثل اطلاع رسانی و تجارت هم دارند که لزوما شخصیتها در آن مجازی نبوده و واقعی هستند..
دوست عزیزم نیکو که سر منشا این نوشته بود در طلوعی تا فردا بلاگ خیلی زیبایی داره و توصیه میکنم حتما به اون سر بزنید...
اینهم برای اینکه از حالت جدی در بیایم:
برای لاله و لادن دعا کنیم:
فردا آستانه جدایی است. ۴۸ ساعت عمل جراحی پر از دلهره و اظطراب! سایت زیر سایت بیمارستان رافلس به همراه نامه این دو خواهر است که از همه جهانیان تشکر کرده اند:
http://www.raffleshospital.com/bijani/letterbijani.asp
|
اینروزها سه موضوع ذهن منو مشغول کرده:
-یک موضوع تغییر کادر های نویسندگان و هیئت تحریریه روزنامه همشهری است که باعث تاسف زیاد بود. آقای عطریانفر و گروهش در طول ده یازده سال گذشته یک روزنامه خوب پر محتوی پر تیراژ و معتبر ایجاد کردند که شهرت جهانی هم پیدا کرده. خصوصا ضمیمه های همشهری جهان همشهری ماه و دوچرخه هر کدام بتنهایی یک نشریه معتبر محسوب میشن.
عدم شرکت مردم در انتخابات شوراها منجر به ورود جناح راستی ها به شوراها و به تبع آن تصرف شهرداریها توسط جناههای افراطی راست شد. اثرات فرهنگی این اتفاق تغییر ظاهر شهرها تغییر ماهیت فرهنگسراها و همچنین روزنامه های وابسته به شهرداریها خواهد بود. بنظر من تبعات بعدی این وقایع خیلی عمیق بوده و در دراز مدت اثراتش ظاهر خواهد شد.
مطالب بیشتر : تیتر آخر
یک دهه همشهری در گفت وگو با محمد عطریانفر
-دوم موضوع مرگ غم انگیز مارک -ویوین فویه بازیکن تیم ملی کامرون در زمان بازی در جام کنفدراسیون بود که همه رو تحت تاثیر قرار داد. جای خالی او در بازی فینال بسیار ناراحت کننده بود. علت مرگ ایست قلبی بوده ولی دلیل آن اعلام نشده. بهر حال اگر از اثر داروهایی نیروزا بوده باشه یک تراژدی واقعی خواهد بود.
- موضوع سوم اما بر خلاف قبلیها امیدوار کننده است. جدایی لاله و لادن بزودی در سنگاپور انجام میشود. میدونید که خطر اختلال عملکرد مغزی یا از کار افتادن بخشی از اعضا بدن و یا حتی مرگ یکی یا هر دو هر چند به احتمال کم وجود داره. اما هر دو شجاعانه این خطر ها رو پذیرفتند و به انجام عمل جراحی اصرار دارند. بیایید همه با هم موفقیت تیم پزشکی و سلامت کامل این دو خواهر پس از جدایی رو آرزو کنیم و امیدوار باشیم.
امروز روش فایل کردن تصاویر روی صفحه مانیتور رو آموزش میدیم. کافی است درایور اسکنر را فعال کرده و مانند شکل ۱-۱ تصویر دلخواه از مانیتور را Save نمایید.
شکل ۱-۱:
روزهای بعد مطالب جدیدی آموزش داده خواهد شد.
این هم یک عکس از قسمت پارکینگ یک کنفرانس سالانه خانمها در رابطه با فمینیسم!
ببخشید ! سوء تفاهم نشه.یکی هم برای آقایان:
...و من آنان را،
به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ،
به طنین گل سرخ،
پشت پرچین سخنهای درشت.
سوره تماشا(حجم سبز)
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.
حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست.
که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد.
و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست.
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است.
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظهها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ، به طنین گل
سرخ، پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
میگشاید گره پنجرهها را با آه.
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟
میشنیدم که بهم میگفتند:
سحر میداند، سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانههاشان پر داوودی بود ، چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم.
چاه شغاد
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را میخورد..
یادآوری بعضی از خاطره ها بسیار دردناک است .همچون فریادهای رستم در اعماق چاه با تنی شرحه شرحه از زخم خنجرها و روح رنجیده از خیانت برادر:
چاه شغاد را ماننده
حنجره ای پر خنجر در خاطره من است.
چون اندیشه به گوراب تلخ در افتد
فریاد
شرحه شرحه بر می آید.
بامداد