از روزی که به این سرزمین غریب پا گذاشته ام روزها میگذرد.
بعد از مدتها فرصتی تا آرام گیری و مجالی تا بیاندیشی..
در وطن که همه عشقم بود چیزی به جای بنمانده تا اندوهگینش باشم.
خاطراتی که تلخ بود و بوی دروغ، خیانت و ریا داشت رهایم نمیکنند...
و در غربت اینجا همه چیز زیبا و افسون کننده است. اما نه برای من...
صبور باش دل غمگین. صبور باش...
....
....
(بهم گفتی وقتی تلخی ننویس. اگه اینطور باشه هیچوقت نباید بنویسم که..)
از نو ساختن برای تو کاری بسیار سهل و راحتیه . کاش اراده تو .............
برای کسی که بخواهد همیشه فرصت هست برای دوباره ساختن.
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که دوباره تو وبلاگت نوشتی. شروع خوبیه! همه آدما یه وقتایی تلخند ولی خوبه که بتونن مهارش کنن.
سلام.
خاطراتی که تلخ بود و بوی دروغ؛خیانت و ریا داشت رهایم نمی کنند...
صبور باش دل غمگین؛صبور باش...
سلام آقا رضای عزیز اولین بار نیست در وبلاگت صحبت از سفر و دوری وطن می بینم نفهمیدم متوجه نشدن من از سربسته گویی توست و یا عقب بودن از پاره ایی از یاداشت هایت اینبار دیگر متوجه شدم که ترک دیار کرده ای میدونی مسافر و سفر واژ ه های زیبا و گاه رویایی هستند مخصون وقتی مقابل ماندن و سکون قرار میگیرد در هر صورت برایت آرزوی موفقیت دارم و یکم هم حسودیم شد . یک چیز دیگر هم متوجه شدم که عاشقی و در گیر آن با همه زیر و بم های آن اینم زیباست و جای حسودی داره قدرشو بدون ! بعد نمیدونم چرا وبلاگ تو از جمله وبلاگهاییست تو وبلاگ من که رولینگ تازه شدنش را به من اعلام نمیکنه !؟
اما هر چی باشه گاهی دلت برای وطنت تنگ میشه مگه نه؟
هنوزم تلخی که نمی نویسی؟ من منتظر می مونم.
رضای عزیزم سلام /
دلم برات حسابی تنگ شده بود / راستش یه مدتی بود که به نت زیاد دسترسی نداشتم تا خدمت تو عزیز و یار همیشه مهربونم برسم / امیدوارم که اعماق قلب نازنینت همیشه نمایان گر فصل بهار باشه / و بوی امید و آرامش و زیبایی داشته باشه / اسم مهربونت همیشه در قلب ایاممون جاودانه خواهد ماند / ارادتمند
از عکسی که گذاشتی خیلی میترسم!
... و میدانم سهل است برای کسی که سالهاست بازکننده مسیر قدمهای خیلی ها بوده دوباره آغاز کردن را ...
سلام عزیز...میتوان از نو سرود آغاز کرد...چون چکاوک نغمه ای آواز کرد..میتوان در عشق با بالی سبک ...بر فلک از عمق دل پرواز کرد....به من سر بزن ...برات هدیه دارم...موفق باشی...غریب....
سلام. ادبیات از دلتنگیهای عاشقانه تولید میشه نه وصال. پس بنویس.
((دیگه به خدا صبحونه هم نمیخوام ))) به شب بگو آفتابی شه
آی ! گل یخ ! آی ! گل یخ ! زمستونم بارش رو بست
طلسم زمهریر شب تنها با دست تو شکست
تو یاد دادی به این صدا که سر بده ترانه رو
تویی که زنده می کنی شعرای عاشقانه رو
از من و تو گذشت عزیز ! به شب بگو آفتابی شه
ستاره رو سرم بریز ! به شب بگو آفتابی شه
آی گل یخ ! با تو میشه دل به ترانه ها سپرد
با تو میشه ستاره بود همیشگی شد و نمرد
وقتی که تو کنارمی تازه من و من می بینم
آفتاب و مهتاب نمی خوام ، این شب رو روشن می بینم
از من و تو گذشت ، عزیز ! به شب بگو آفتابی شه
ستاره رو سرم بریز ! به شب بگو آفتابی شه
کلید نمی خوام گل یخ ! قفلا با بوسه وا میشن
وقتی که تو پیش منی گمشده ها پیدا می شن
قناری تو کنج قفس پرواز رو معنا می کنه
برای دیوار که دست ، پنجره رو وا میکنه
از من و تو گذشت ، عزیز ! به شب بگو آفتابی شه
ستاره رو سرم بریز ! به شب بگو آفتابی شه
یه بار برای خودم نوشتم : خدایا اگر وجود داری روحم را اگر وجود دارد نجات ده ....
نمی دونم نجات داده یا نه ؟!
ولی حالا از خدایی که می دونم هست برای روحی که می دونم داری طلب آرامش می کنم .
سلام. وبلاگ گروهی وبلاگ نویسان بندرعباس بندریها شروع به کار کرد.