سلام نوروز همه پیروز باشه. آرزو میکنم سال جدید اقلا وضع بدتر نشه. رضا.
نوروز: | |
تا بوده همینطور بوده روزی میرسد که بهار لبخند میزند و یخهای قلبهایمان آب میشوند، چون ماهی های قرمز کوچک درون تنگ آب.. چهره مهربانت میتابد، مهر را ماننده دستان سبزت سبزه ای است: لذت زندگی است چون دست بر آن میکشی و سیب سرخ که نشان تو است چه رازی است در این نوروز که هر بار تو را باز میافریند زنده شدن مرا.. |
از شعر ترانه "USA Today" با صدای آلن جکسون
شنیدم نگران من بودی
و اینکه روزگار چگونه می گذرانم؟
گمان کنم که فکر میکنی بی تو ساختن نتوانم
نگران نباش
همین صبح از راه دور تماس گرفتند
و گفتند ماجرای مرا در روزنامه USA Today چاپ می کنند:
داستانی که قلب را به درد می آورد
و عکسی از -تنها ترین مرد-
فکر نکنم که خیلی بد شود
کلی که لاغر شده ام
هنوز هم کمی جا دارم
فکر نکنم خیلی بد افتاده باشم
مردم که میگویند خوب است
تصویر مرد در روزنامه شاد بنظر میرسد
حتی از قسمت جنایی هم بزرگتر است
میبینی؟ چیز کوچکی مانند -از دادن تو-
چگونه از من مرد بزرگی ساخت؟
من در روزنامه USA TODAY
داستانی که قلب را به درد می آورد
تصویر تنهاترین مرد
این شعر زیبا را در چهار وبلاگ مختلف دیدم. هیچکدام هم منبع اصلی رو نگفته اند. من با اجازه از صاحب اصلیش اینجا آوردم:
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بیهوا سرد شد باد
چرا از دهن حرفهای من افتاد
خانم انوشه انصاری اولین ایرانی است که قراره به مدار زمین بره.
ببینید چقدر چهره اش نازه.
تازه بنیان گزار و مدیر یک شرکت تجهیزات مخابراتی بنام Telecom Technologies, Inc هم هست.
تا حالا عکس ماهواره ای برج میلاد رو دیدین؟
کافیست در Google Earth برید روی تهران پیداش کنید و بعد زوم کنید. میتونید با دقت خوبی اون رو ببینید:
من دلم میخواهد ، مثل باران باشم
در شب تنهایی ، شمع یاران باشم
دست بخششگر من ، دستگیر همگان
گاه سختی و جنون ، سهل و آسان باشم
در آستانه سکوت | |
بیهوده در میان واژه ها |
خواب دیدم از انتهای دالانی دور صدایم میکنی
صدایت در انعکاس دالان میپیچید و تکرار میشد
و من هر چه میرفتم به انتهای دالان نمیرسیدم
به آن جنگل رفتم
جایی آنسوی دریاچه نقره ای
دیگر باران نمیبارید اما میتوانستی غوغایی را که در اعماق زمین رخ میداد حس کنی
جشن شادمانه ریشه گیاهان تشنه که سیراب میشدند
و هجوم حیات از ریشه ها به برگها
من صدای حیات را میشنیدم
راه زیادی نبود تا میعادگاه دور میعادگاه دیر
کنار جنگل کاج میان لشکر اقاقیا..
دیگر هیچ نبود جز هجوم خاطرات،
هجوم دلتنگی...
باران نمیبارید اما باد برگهای خیس را به رقص وامیداشت و بارانی از قطره های آب برگها بود.
آرامشی عجیب حکفرما بود
جز آنکه که گهگاه صدایی از انتهای دالانی بی انتها به گوش میرسید..
بیهوده در میان واژه ها
در جستجوی چیستی؟
برای بیان هیچ!
کوره را هیزمی باید
تا گرمی فزاید.
درخت را ریشه ای
و برگ را بهاری
تا جشن سبز برپا شده باشد.
بی عشق واژه ها کورند
و نبض حیات خطی ممتد است.
روز مرگی را که سرودی نشاید!
شاید خاموشی بهترین واژه باشد.
پس بر آستان سکوت فروتن باش
همان که آرامشی عجیب به ارمغان دارد.
سهمگنانه حضور خود را تحمیل میکند،
و سرانجام مطلقی است بر همه چیز.
/رضا فروردین ۸۴
بالای قله نشسته ام امروز
در ارتفاعی که هر جای جهان پست است
و به هر سو که روان شوم سرازیری است.
روزهای صعود
روزهای امید بود و آرزو
امروز کار دیگری ندارم
جز آنکه به بالا آیندگان بگویم امیدوار باشید
و نگویم اینجا خبری نیست.
/رضا- دی ۸۳
شاید فراموش کرده ای
یادت نیست؟
قرارمان را میگویم
گفتی که گوشه روزنامه صبح ات نوشته ای
در حاشیه خبر جنگهای هسته ای....
اینجا در انتظار ایستاده ام
با کفشهای سرخ
تا تو باز شناسی ام
در میان کفشهای سیاه
که با شتاب گذار میکنند در پیاده رو.
من گوش نمی سپارم
به صحبت رهگذران هرزگوی
آنان که زبان نرم در کام را
خنجری میخواهند در نیام
و طعن و دشنام نشخوار میکنند
نیش خنجرشان در من کارگر نیست
در انتظار ایستاده ام
با بالاپوشی سرخ
تا تو باز شناسی ام
در میان سایه های خاکستری
که با شتاب عبور میکنند.
تو گفتی: "بانوی زیبا! اینگونه با لباس سرخ چون لاله در چمن خواهی شد."
و امروز همه چمنها اسفالت گشته است..
من اینجا در انتظار،
گوش ایستاده ام
شاید صدای تو را بیابم.
در میان همهمه آدمها و آهنها.
صدای تو را میشناسم.
صدایی که با من مهربان بود.
همه حرفهایت را از بر کرده ام
تا آنروز که یادت افتاد که با من قرار داری
و سراسیمه آمدی
و صدایم کردی
زود پاسخ دهم :اینجا ، اینجا...
اینجا در انتظار ایستاده ام
با چتری سرخ در دست
تا تو با یک نگاه باز شناسی ام
از میان سرهای در گریبان
که با شتاب عبور میکنند..
تو گفتی: "بانوی زیبا! تابستان و چتر؟ باران که نمیآید"
و میبینی که امروز همه جا سفید است از برف.
من اینجا ایستاده ام
و انتظار را دوست دارم.
در اینجا دیده ام سایه ها در هر فصل از کجا عبور میکنند.
من میدانم گنجشکهای کوچک در کجای دیوارهای سیمانی لانه میکنند.
میدانم در روزهای داغ کدام ساعت روز پاسبانها چرت میزنند
و کودکان خیابان دور از چشمشان در حوض میدان آبتنی میکنند.
من آوازهای گدایان را از بر شده ام
و نجواهای غمگین رهگذاران را خوب میشناسم.
...
من عشق را خوب میشناسم.
رضا- آبان ۸۳
-----------------------------------
آوار دلتنگی است
غروب دلگیر شهر غریب
و نسیم که بوی ترا ارمغان دارد
و آواز غمگین مردی که از کوچه میگذرد
آوار دلتنگی است
بغضی که بیگاه سرچشمه شور اشکها میشود
و نقشه ای که عظمت جغرافیا را به رخ میکشد و عمق دوری را
و آفتاب بی رمق که شماره انداز تاریخ است
ترانه قدیمی سنگ خارا
رقص کوتاه ایرانی در پی شنیدن نوایی آشنا
خوابهای آشفته کودکی که کفشهای پاره میپوشید.
آوار دلتنگی اند برای مرد غریب
رضا- ۷ اکتبر ۲۰۰۴